مرکز آموزش عالی شهید بهشتی تهران

توجه و دقت در سر کلاس

تازه معلم شده بودم تو یکی از مناطق اطراف تهران تدریس می کردم /بچه های مدرسه وضع مالی خوبی نداشتند .خیلی از اونها پدر یا مادر نداشتند یا پدر هاشون کارگر بودند در حالیکه خونوادهاشون بسیار پر جمعیت بود .پدر بزرگ و مادر بزرگ و پدر و مادر و ۷/۸ تا بچه تو هر خانواده. بعضی از شاگردام هم مهاجر های افغانی بودند و بسیار فقیر و البته بسیار با مناعت طبع و آرام.
یک دانش آموز داشتم که درسش تقریبا خوب بود .حیدری بچه خوبی بود.خیلی هم خوب حرف میزد و بیشتر از سنش آداب معاشرت بلد بود  اما همیشه عجله داشت وقتی برای درس پرسیدن صداش می کردم مهلت نمی داد جمله هام تموم بشه تا جواب سوالاتم رو بده .موقع جواب دادن هم هیچ کدوم از جمله هاش فعل نداشت از وسط یک جمله می پرید وسط جمله بعدی انگار که دنبالش کرده بودن. دفترش رو اونقدر تند تند ورق می زد که  تو هر بار دیدن دفترها امکان پاره شدن دفترش اصلا دور از ذهن نبود. من خیلی وقتها در مورد عجلش با هاش شوخی می کردم و می گفتم حیدر ی مگه دنبالت کردن . ریز ریز می خندید و می گفت می خوایم زودتر بریم خونه.
هیچوقت فکر نکردم که این همه عجله ممکنه خیلی مهم باشه و ریشه اش یه جای مهمی باشه .البته فکر نکنید که معلم بی توجهی بودم .ابدا.به هر چیز کوچیکی در مورد بچه ها توجه می کردم . اما این بار یک توجه ویژه لازم بود که من ازش غافل شده بودم.
یکی از شبهای ماه رمضان بود .چند دقیقه ای از افطار گذشته بود .برنامه جشن رمضان از شبکه ۵ تازه شروع شده بود.برنامه در مورد خانواده های بی بضاعت بود /اون روز هم سراغ یک خانواده بی بضاعت رفته بودند فرزند خانواده تعریف می کرد که مادرش فلج شده و پدرش هم  دوباره ازدواج کرده و رفته بود و از تامین مخارج خانواده امتناع می کرد .خرج خانواده رو برادر ۱۷ ساله ای می داد که تو یکی از شهرستانهای دور پیش یکی از اقوام کار می کرد.خرج که چه عرض کنم .........کمیته امداد خانواده رو تحت پوشش قرار نمی داد چون بی سرپرست نبودند و پدرشون نمرده بود . محل زندگیشون شبیه خونه نبود نه یخچال نه کمد و نه .........
یک جاکفشی از اون فلزی هایی که تو مدرسه جلوی در نماز خونه بود نقش کابینت و کمد و قفسه مواد غذایی و ........ رو داشت.
مادر فلج یک گوشه نشسته بود و صدای فرزند خونواده می اومد که  تعریف می کرد مجبوره هر روز زود از مدرسه بیاد تا برای برادر و خواهر کوچکترش که ۵ و ۹ ساله بودند غذا درست کنه و هفته ای یک بار هم زودتر بیاد که روی بخاری نفتی آب گرم کنه و با آب گرم مادر فلجش رو حمام ببره چون آب گرم و ابگرم کن نداشتند.
اون می گفت با همه مشکلات هرگز خواهر و برادرش رو با لباس کثیف و پاره یا بدون غذا به مدرسه یا بیرون نمی فرسته .تا مدرسه تعطیل میشه به سرعت به خونه میاد و همه کارا رو میکنه و شبها هم درس می خونه .فقط می گفت وقتی تو مدرسه است نگران برادر ۵ سالشه که تنها تو خونه چه کار می کنه و مادرش که اگه بیفته رو زمین یا کاری داشته باشه چی میشه و.........
یکبار دیگه سرم رو از سفره افطار بلند کردم و به تلوزیون نگاه کردم
یه لحظه حیدری رو دیدم تو قاب تلوزیون که داشت این حرفها رو می زد
ناگهان همه لحظه های کلاس /همه حر کاتش /عجله هاش جلوی چشمم اومد از خودم خجالت کشیدم اگه کمی راجع به رفتارش بیشتر فکر کرده بودم شاید زودتر از جشن رمضان می فهمیدم که به کمک نیاز داره.
 از اون روز سعی کردم در مورد دانش آموز هام  توجه و دقت رو حتی به کوچکترین چیز ها هزار بار بیشتر کنم حتی چیزهایی که کم اهمیت به نظر میرسه.